سیده بارانسیده باران، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

باران بهاری

حال وهوای بارانییییی

پیغام دلنواز تو آمد به سوی ما بوسیدمش به دیده ی گریان نهادمش از ترس آنکه سیل سرشکم بشویدش از دیده بر گرفتم و بر جان نهادمش سلام به دوستای عزیزمون . این شعر زیبا  تقدیم به شما به خاطر اظهار لطفتون در پست قبلی به من و همسرم. وسلام  به دختر مهربون خودم  که اگه اون نباشه میخوام دنیا نباشششششششششششششششه الان که دارم این مطلبو مینویسم  تو خوابی و یک ساعتی میشه که از مرکز بهداشت برگشتیم.خدا رو شکر وزنت به هفت کیلو رسیده بود و دکتر اونجا راضی بود از این اضافه وزنت در این ١٥ روز. از خبرای جدید بگم برات که عمو به سلامتی مراسم ازدواجشون انجام شد و زندگی مشترکو آغاز کردن. توی ...
30 آبان 1390

یا علی گفتیم وعشق آغاز شد...

دی ماه ١٣٨٥ در یک روز سرد زمستانی که مصادف بود با عید غدیر پیوندی عاشقانه شکل گرفت........ آری بارانم. دراین روز عزیز بود که من وبابایی ازدواج کردیم . هیچ گاه تصور نمیکردم غدیر آغاز عشق ما باشد. با اینکه من وبابایی سالها بود که همدیگر رامیشناختیم بر حسب اینکه او پسر دایی من بود ومن دختر عمه .... هیچ گاه به ذهنم هم خطور نمیکرد زمانی عاشقش شوم وپنهانی در دل دوست بدارمش. غافل از اینکه باباهم مدتها قبل تر  به این قضیه فکر کرده بود و در پی نقشهای برای گفتن این موضوع بود . حالا چی شد که بالاخره ما به هم رسیدیم داستان طولانی هست وباید سر یه فرصت مناسب برات بگم. ...
23 آبان 1390

خبرهای آبانییییییییییییییییییییییی

سلام به روی ماه دختر گلم و دوستای عزیزمون         باید منو به خاطر دیر به دیر اومدنم ببخشی. آخه سر مامان این روزا خیلی شلوغه.... از یه طرف مشغول کارای عمو احمد هستیم چون جمعه این هفته عقدشه .............. هفته پیش هم رفتیم بندر گناوه ومن هنوز خسته سفرم وکلی کارای عقب مونده وانجام نداده دارم.شما هم که حسابی بغلی شدی و روی زمین بند نمیشی و لحظه ای هم طاقت تنهایی نداری وثانیه ای اگه کسی کنارت نباشه جیغ وفریاد هایی از گلوی مبارک بیرون میدی که همه مات ومبهوت می مونند که این صدا ها از باران خوش اخلاق خودمونه؟ دندون خوشگلت بالاخره داره در میاد و شیرینی خندهاتو بیشتر کرده ...
18 آبان 1390

لیلی زیر درخت انار

این عکس خوشگلو دایی گرفته  ومنو یاد این داستان کوتاه از خانم عرفان نظر آهاری انداخت ...                                                                             لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد.گل داد .سرخ سرخ. گلها انار شد.داغ داغ...
4 آبان 1390

ارسنجان 1390

جمعه ٢٩ مهر ماه به همراه یک هیئت بلند مرتبه راهی ارسنجان  ( ١٢٠ کیلومتری شیراز )شدیم. ارسنجان شهرستان کوچک وقشنگی هست وما خانوادتن این شهر کوچکو دوست داریم.چراکه زمانی مادر  پدربزرگم در این شهر زندگی میکردندو پدر بزرگ نازنینم که اکنون در بین ما نیست هم ارادت عجیبی به ارسنجان داشت. مخصوصا به انار های آنجا که واقعا محشر است... صبح زود به قصد دست یافتن به انار ناب ارسنجان حرکت کردیم. صبحانه را در مکانی به نام چشمه ابوالمهدی نوش جان کردیم.البته دیگر چشمه ای آنجا نبود .درواقع بارش کم باران در آن منطقه باعث خشک شدن چشمه وبی آبیش شده بود. باران قشنگم لحظه ای نشد که خنده ات را از اطرافیان دریغ...
3 آبان 1390
1